خــاک دامنگيـــر

کامران بزرگ نيا     

 



صفحه اصلی
خاک دامنگيــر ( يادداشتها )
فرستادن نظرات
بـــايـــگانــي :

03/01/2002 - 04/01/2002 04/01/2002 - 05/01/2002 05/01/2002 - 06/01/2002 06/01/2002 - 07/01/2002 07/01/2002 - 08/01/2002 09/01/2002 - 10/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 04/01/2006 - 05/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 09/01/2009 - 10/01/2009


صدا



[Poweblue by Blogger]

بعد از مدتها که به نوشتن این وبلاگ بر گشتم دیدم شیوه پست کردن مطلب عوض شده و کلی طول کشید تا باز راه بیفتم،البته هنوز هم نمی شود گفت که کاملا راه افتاده ام. اما کمی بهتر شده وضعم.می خواستم اشکالات کابوسهای 1 را درست کنم ولی نشد. اول اینکه کلمه ی متن که به هم ریخته در متن درست آمده ولی نمی دان چرا در صفحه ی وبلاگ به هم ریخته، کلمه ی وبلاگ اما غلط ثایپ شده بود که درستش کردم ولی هر کار کردم جایگزین نشد. این چند کلمه را نوشتم که اگر کسی می داند چطور می شود مطلبی را تصحیح کرد و جایگزین مطلب قبلی کرد لطف کند و برایم بنویسد. 



هوا که گرم می¬شود روی بالکن می¬خوابیم
کابوسهای بیداری2
سلام اکبر
این دومین نامه ­ایست که این روزها برایت می ­نویسم.اولی را بدون عنوان و مقدمه نوشتم.مطمئن نبودم که چه عکس العملی نشان می دهی، آخر خیلی وقت بود که تماسی با هم نداشتیم . اما حالا که اینروزها یکی دو ایمیلی رد و بدل کردیم منهم فکر کردم که می شود عنوان نامه را بگذارم.
نمیدانم چرا اینها را می نویسم.شاید یکجور راحت شدن از کابوسهای شبانه باشد، گرچه اسمشان کابوسهای بیداری­ست.گرچه اتفاقات اینروزها شباهت چندانی با مسائل دوران جوانی ما ندارد ظاهرا،اما نمی دانم چرا گاهی برای من یک وجه پنهان مشترک پیدا می­ کنند که برایم چندان روشن نیست و شاید این نوشته­ ها یکجوری جستجوی این وجه پنهان باشند. این شعرها هم که بهانه­ ی نوشته ­ها( و یا برعکس) در ادامه می آیند یکجور بهانه ­ای باشند شاید برای نشان دادن فضای مشابه احساسی .راستش نمی­دانم و چندان هم مهم نیست.فقط همه ­ی اینها شاید یکجور ارضای احساس همراهی با مردمی ست که لحظاتی خواستند رویاهایشان را آرام و مسالمت آمیز به تحقق در بیاورند و برای همین حداقل هم تاوان سنگینی دادند و دارند می ­دهند.
اینجا کجاست؟
هوا که گرم می ­شود روی بالکن می ­خوابیم.روی بالکن خنکتراست و بخصوص دم دمای صبحش کیف دارد.اشکالش فقط این است که تا دیر وقت شب در خیابان سروصداست و شبهای آخر هفته این سروصدا گاهی تا دم صبح طول می­ کشد. صدای نعره­ های مستانه ی رهگذران،صدای بلند موسیقی،صدای قهقاه خنده و صدای گریه­ ی مستانه و پچ پچی که انگاربه وسیله ­ی میکروفن و بلند گوهایی چندین برابر شده ­اند.
من که معمولا دیر می­ خوابم و این شبها به خصوص دیرتر،اما صداها همچنان هستند و در هم می­ پیچند و با صداهایی دیگر قاطی می ­شوند،صداهایی که انگار از جای دیگری می ­آیند،از جایی که می دانم و نمی ­دانم کجاست که اینطور دور است و اینچنین نزدیک،انگار که، بگذریم،گفتنی نیستند و توصیف کردنی نیستند،یا من نمی­ توانم،نه می­ توانم بگویم که چطورند و از کجا،نه می ­توانم تمام شب بشنومشان،این است که گاهی از این ابرهای تو گوشی استفاده می­ کنم.همینها که باید خوب فشردشان و کوچکشان کرد و فرو کرد توی گوش تا آرام آرام باز شوند و تمام گوش را پر کنند و همینطور صداهای بیرون را محو و محوتر کنند تا دیگر صدایی به گوش نرسد و شنیده نشود و چشم هم یواش یواش گرم شود و پلکها سنگین شود و روی هم بیفتد و دیگر نه چیزی بشنوی و نه چیزی به خاطر بیاوری و بروی،فرو بروی در سکوت و تاریکی و خواب.
و قدم هایت هم صدایی نداشته باشند قدم که بر می داری.قدم که بر می داری پایت فرو می­ رود در خاک و احساس می­ کنی که گرد نرمی بلند می­ شود از کنار پایت و یک لحظه فکر می­ کنی که کفشهایت و همان دم فراموشش می­ کنی و احساس می­ کنی که زمین زیر پایت اما سفت است و پر از سنگ و کلوخ وناهموار و انگار باید احتیاط کنی وقت قدم برداشتن و دقت کنی که کجا و بر چه قدم می­ گذاری و یادت می آید که هیچ صدایی نمی شنوی و یکباره پایت گیر می­ کند به جایی و سکندری می­ خوری و می ­افتی بر خاکی که کمی برآمده است انگار و سر که بالا می­ کنی می ­بینی بر لبه­ ی گودالی افتاده­ ای و در خاطرت می­ گذرد که لباسم هم خاکی و باز هماندم فراموشش می­ کنی و سطرهای فراموش شده ای یادت می ­آید که جایی،کجا؟ و وقتی،چه وقت؟ شنیده بوده ­ای که کسی با صدایی گرفته و خشدار خوانده بود وبعدها هم خودت خوانده بوده ­ای و هر بار هم همان هق هق بی صدایی که،مال این تو گوشی هاست حتما که صدایی نمی ­شنوم، اما اگر این است پس این از کجا می ­آید این صدا که اینطور خفه، اما شنیده می شود،این که می ­گوید:
«وحالا ملک میر مخلوع ما همه همین یک قطعه بود:نه پرچمی داشت،نه درختی،نه گلی.فقط دو نفر،در انتهای قلمرو او،نشسته بودند بر دو سوی پشته ­ای از خاک و سراسر ملک روبرو همه ­اش پرچم و گل بود و آدمهاش توی هم می ­لولیدند.آنجا بود،هست:ویرانه­ ی تختگاهش فقط چند وجب خاک ناصاف بود و حفره­ا ی کوچک در وسط با سه ترک شوره بسته و یک سنگ شکسته و مایل،نشانده بر لب گودال؛انگار که از عمق خاک مجسمه ای،صندوقچه ­ای را بیرون آورده بودند و چون خاک را سر جایش ریخته بودند زمین گود مانده بود.چرا؟ مگر می­ شود؟ میانه بالا بود،درست؛پاهایش لاغر بود،درست؛صورتش هم استخوانی،اما وقتی کنار من دراز می­ کشید و لاله­ ی گوشم را با دو انگشت شست و اشاره می­ گرفت،دیگر حتی یک کف دست از تنم پیدا نبود،حتی اگر برهنه­ ی برهنه بودم.»*
اما این صدا که حالا دارم می­ شنوم که مال حالا نبود و اینجا هم که آنجا نیست. یعنی که باز هم همان ؟ باز هم برگشته ­ام به همان «عشرۀ مشئومه»؟ پس این بیست و اندی سال چی؟ چرا داری قاطی می­ کنی همه چیز را،بلند شو و حواست را هم جمع کن که ببینی کجایی و چه می­ کنی و اصلا قرار بود چه کنی؟
بلند می­ شوم و دستی می­ کشم و خاک را می ­تکانم از لباسم و بعد هم ابرها را از گوشم بیرون می آورم و به اطرافم نگاه می­ کنم و می­ بینم که در میان فیلمی هستم که پیش از خواب دیده­ ام.همان که ردیفی از سنگهای سیمانی کار گذاشته شده در تکه زمینی خاکی را نشان می ­دهد که هرکدام بر بالای تکه خاک برآمده­ ای فرو رفته­ اند و با شماره­ هایی نشان شده­ اند و ردیف به ردیف در کناره­ ی گودالهای سیمانی آماده قرار گرفته ­اند.گورهایی آماده در قطعه­ی 302 بهشت زهرا. چه بهشت زشتی و چه بهشت خاک آلودی برپا کرده­ اند این نمایندگان خدا بر زمین بیچاره­ ی ما آدمها. و اصلا این گورهای آماده یعنی چی؟ یعنی برای چه کسانی آماده شده­ اند این ردیف جعبه ­های سیمانی دهان گشوده؟اینها سهم کیستند؟ و یعنی سهم ما همین است ؟بعد از بیست و اندی سال از همه­ ی پیشرفتهای تکنیکی و اجتماعی و سیاسی و...؟ اینکه بتوانیم گورهای جمعیی داشته باشیم حالا که اگر نامی ندارند لااقل شماره­ ای داشته باشند؟ واگر پنهان به خاک سپرده شده­ اند بتوانیم ما هم پنهانی فیلمی بگیریم و آشکار کنیم این بیداد را و منتظر بشویم که هیئتی چند دقیقه بعد تکذیبش کند.تکذیب؟چی را تکذیب می­ کنند؟ و چرا نمی ­برند دوربینهای سیمایشان را و باز نمی­ کنند این گورها را تا ببینیم که چیست زیر این کپه ­های برآمده­ ی خاک؟
این مرده­ ها اما خوشبخت­ ترند،اینها لااقل سنگی سیمانی و شماره­ ای دارند و مرتب ­تر و به ردیف هم خاک شده­ اند و در فیلمی حضور دارند و شاید که بختشان بگوید و روزی این سنگها و شماره­ ها به نامی هم مزین شود. نه مثل آنها که در خاک خاوران خفته­ اند و نشانشان آنوقتها دستی بود که از خاک بیرون مانده بود و تکه پتویی و بوی عفونتی و کاکل مویی و جراحتی .
اصلا من کجا بودم و حالا کجایم و این صداها چیست؟صدای چه و کیست این صداهای درهم و برهمی که انگار از زمانها و مکانهای دور و نزدیک می ­آیند و مخلوط می­ شوند؟ مگر گوشم را نبسته بودم با این دوتکه ابری که برای آرامش شبانه ساخته شده ­اند؟ پس چرا هنوز هم از لابلای صداهای درهم و برهم این عشره­ های مشئومه می ­شنوم صدای خود را که می خواندم سرود سیاه دهه ­ی شوم جوانی خود را و ترا و مارا.
از شاخه ­ای ناپیدا
برگی اگر افتاد بر گذر
قدم آهسته بردار
قدم آرام بر زمین بگذار
آرام،بی صدا
لخ لخ کنان و آهسته
با خس و خس و تَق تَق آهنپاره­ ها
از کوچه می­ پیچد به خیابان
نعش کش سیاه
خشک و سخت اگر
پنج پنجه­ ی برگی زرد
رها شد ، افتاد برگذر
قدم آهسته بردار
قدم آرام بر زمین بگذار
آرام ، بی صدا
قراضه
بر چهار چرخ ِ لق
قژقژ کنان می­ گذرد از خیابان
و گرد ِ زرین ِ غروب را
رها می­ کند به دنبال
نعش کش ِ سیاه
بر گلتاج ِ میخکها
می ­نشیند گرد
رها می ­شود عطر
در کوچه ­ها و خیابانها
گردآلود می ­خزد
باز می­ گردد نعش کش ِسیاه
می­ گذرد نعش کش ِسیاه
می ­رود نعش کش ِسیاه
و می ­ماند به جا
انحنای ِبرآمده­ ی خاک
و می ­ماند نهاده بر خاک
سنگی شکسته به نشان
و می ­ماند زیر خاک
جراحت ِ کهنه پیچ ، پنهان
64_1363

*از داستان میر نوروزی ما،هوشنگ گلشیری،«نیمهء تاریک ماه»،صص351_350، نیلوفر،تهران،1380 .



شعر ومتن زیر در تاریخ 2مرداد 1388/ 24 یولی 2009 با ایمیل برای دوستانی آشنا و نا آشنا، در این روزهایی که حالا دیگر شادیهایش رفته و گم شده اند و مصیبتهایش مانده اند ،فرستاده شده بود و در چند سایت هم منتشر شد. زیر این عنوان شعرها و متنهای دیگری هم خواهد آمد که همزمان با این وبلاگ به وسیله ی ایمیل هم فرستاده خواهد شد برای کسانی و هم آنها و هم کسانی که به اینجا سری میزنند میتوانند اگر دوست داشته باشند آنها را در وبلاگها و سایتهایشان بگذارند و شرطش هم فقط این استکه بدون تغییری و با ذکر ماخذ باشد.



کابوسهای بیداری 1

کنار خیابان
دیدی
دیدی چگونه دست را بالا برد
چگونه فرود آورد
بر گونه ای نواخت
که نرم بود
سپید بود
و زیبا بود
دیدی چگونه دست دیگری
چرخید در هوا
آرام و ، بالا آمد
لرزید بر گونه ای که لکه ی سرخی . . .
لرزید و بالا رفت و عیان کرد
بافه ی گیسویی را
که نرم بود
سیاه بود
مواج بود و بیشرم بود و
بی دریغ زیبا بود
موجی گذشت وشانه را لرزاند
و لرزه را زمین
که سالهاست ساکن و بی اعتنا میچرخد
پنهان کرد
در جوی آب پیاده رو
آب می گذشت
کنار نرده ی پارک
شاخه می لرزید
و آفتاب
در کار تابش خود بود
تیر/مرداد1369

ین شعر را سالها پیش نوشتم. تابستان(تیر/ مرداد) 1369 ، همان وقتها که بسیار پیش می آمد که در کنار خیابانهایمان و در مقابل چشمان حیرتزده ی مردمانی که دچار کابوس حکومتی ویرانگر شده بودند، دستان زشت و پر موی مردانی که خود را نماینده ی خدا می دانستند،بالا می رفت و بر چهره ی زنانی فرود می آمد و کابوس را به روز می کشاند و پایدار می کرد و صدایی بر نمی آمد و زمین همچنان بی حرکت می ماند و اگر جنبشی بود جنبش شاخه ای بود بردرختی. اما حالا روز دیگری است و آن زنان افتاده در کنار خیابان سالهاست که برخاسته اند و دستانشان را برای ثبت این وحشیگری و زدن سیلی بر چهره ی این وحشیهای زشت رو و زشت کردار بلند کرده اند و شعر فریادها و اعتراضهایشان را دارند در همان خیابانها،و دارند گاهی با سکوت و گاهی با فریاد می سرایند و در خون میغلتند و می سرایند، می افتند و بر می خیزند و می سرایند و دیواره ی کاغذی این کابوس سی ساله را می درند.
و زمین دارد دوباره میچرخد
و صدا را و صداها را می توان شنید
صدای خونها را در جویهای آب
صدای لرزش بنیانهای حکومت کابوس را
صدای غرش طوفانی شاخه های درختان بر فراز جمعیتی که می خواند
نترسید ما همه با هم هستیم و ماییم حاکمان اصلی زمین و
ما بسیاریم.
و چه بر میاید ازدست من و مایی که دور افتاده ایم اما دور نمیدانیم خود را از آنچه دارد در خیابانهای ایران می گذرد جز گهگاه بغضی که راه گلو را می بندد و گاه اشک شوقی چکاندن از دیدن و خواندن حرکات زیبایی و گاه افتادن به هق هقی و اعلام همبستگی و همراهی با همه ی حرکتهای اعتراضی ؟
و هرچند که اهل بادا و مبادا نبوده ایم و نیستم اما همراه می شویم و می گوییم
مداوم بادا
صدای خوشاهنگ خیزش خستگان
و پیروز باد و سرخوش
صدای خونچکان سرایندگان سرود آزادی
کامران بزرگ نیا
24/7/2009
2مرداد 1388
هانوفر










حتی اگر تمام روز بتابد
و حتی اگر آفتاب ِ نیمه ی ِ تابستان باشد و بتابد
گرم نمیشوند و نمیدرخشند دیگر
این تکه استخوانهای ِ پار و پیرار
که جِق جِق ِ بر هم غلتیدنشان
همه ی شب را پر می کند



دیگر چیزی به پایان سال و شروع سال جدید نمانده. یکسال دیگر هم گذشت بی آنکه شعری بنویسم ، البته نه که هیچ ننوشته باشم اما چیزی که زمان نوشتنش و بعد از نوشتنش با خودم بگویم آها و هی و نفسی بکشم و شاید آهی از سر آسودگی ، نه ، نبوده است . این را مینویسم که شاید جوابی باشد به دوستانی که گاهی سراغی میگیرند و قری میزنند که چرا مدتهاست که خبری از شعری جدید نیست در این وبلاگ ، گاهی با گوشه و کنایه ، مثل دوست به قول خودش قدیمیم ، اکبر سردوزآمی ، که معلوم نیست از چه کسی ، خواسته که محض شوخی هم که شده ، از من بپرسد مگر یک هفته چقدر طول میکشد ، که اگر پرسیده بود شاید برایش میگفتم که گاهی یک هفته هفت روز است و گاهی میتواند هفت ماه باشد و گاهی هم بیشتر ، و حالا که نپرسیده پس منهم میگذرم از چرایش.
اما حکایت این چند شعر یا نوشته ای که در زیر می آید . اینها همه در یک روز یا دقیقتر اگر بخواهم بگویم در یک نشست نوشته شده اند ، در دهی کوچک در آلمان شرقی ، دهی با تنها یک خیابان نه چندان بلند و چند خانه ی روستایی و چشم اندازی بیکران از سبزی مزارع و در خانه ای قدیمی که صاحبانش مرد و زنی جوانند. مرد پاول نام دارد و آلمانیست و مجسمه سازی خوانده و زن اهل کره جنوبیست و اسمش مالهی است و او هم درس هنر (نقاشی و مجسمه سازی) خوانده و آنروزی که ما آنجا بودیم سه پسر 4و3و2 ساله داشتند و حالا دختری که هنوز به دنیا نیامده و گمانم زن ششماهه حامله باشد. یک سال هست که مشغول ساختن خانه ای هستند در جای ساختمانی که روزگاری اصطبل بوده و ما هم ، چند نفری از دوستانشان ، دو روزی برای کمک و سر زدن ، به آنجا رفته بودیم. زن و شوهر جوانی اهل لتونی و لیتوانی به نام نه ریوس و ایرینا ، زنی آلمانی به نام داگمار و من و دوستم شهرزاد.
وشب نشستیم دور آتش و شراب نوشیدیم ، من کمتر و دیگران بیشتر ، و از نانی خوردیم که مالهی گمانم به شیوه ی دهات کره همانوقت بر آتش پخت و بوی دود و طعم نان برشته ی نمیسوخته اش هنوز زیر زبانم است . خمیر را لوله میکرد و دور چوبی ، مثل طنابی میپیچاند و یکسر چوب را در زمین کنار آتش فرو میکرد و سر دیگرچوب بالای آتش قرار میگرفت و هر از چند گاهی چوب را میچرخاند تا نان خوب پخته شود و چه نانی !
تا دیر وقت نشستیم و حرف زدیم و کم کم خواب آمد و اول بچه ها را برد و بعد یکی یکی زنها را و دست آخر هم من ماندم و پاول و آتش هم دیگر خاکستر شده بود ، اما هنوز گرم که ما هم رفتیم که بخوابیم زیر سقفی در سالنی دراز در طبقه ی بالای خانه ای که هنوز تمام نشده بود و صدای باد بعد از یکی دو ساعتی بیدارم کرد ، شاید هم فشار شرابهایی که حالا دیگر شاش شده بودند و باید بیرون ریخته میشدند و برای بیرون ریختنشان هم باید لباس میپوشیدم و پایین میرفتم و میرفتم به گوشه ی حیاط که چاله ای کنده بودند میان دیواره ای چوبی و توالت فرنگیی هم بر آن کار گذاشته بودند.
تاریک روشنا بود هنوز و باد هم میوزید و خواب هم دیگر از سرم پریده بود و پس قهوه ای درست کردم و رفتم میان حیاط و مقابل چشم انداز بیکرانی ، بر صندلی چوبی دسته داری نشستم . و تا دور دست سبز بود ، سبزه تیره ی دم صبحگاه و آن دورترها هم فقط بیشه ی کوچکی که تیره تر میزد و باد هم همینطور میوزید و اینها را نوشتم که میخوانید :

شعرهای شرقی

1
گل زرد کوچک!
کجا می شکفی و چرا می شکفی و چطور
که سر بر می زنی از دل سنگ و
این آسمان ابری را
با نور اندکت می درخشانی و
دو سه برگکت می لرزند و
نور را می شکنند و

گلِ زرد کوچک وحشی!
که نمی بینی و نخواهی دید
این سبزی گسترده ی تا افق را

چه عمر کوتاهی داری
ای گل زرد کوچک سنگ شکن!

2
گرفتار بادهای سخت اند
این درختان تک و توک
در این کرانه ی گسترده

و شاخه ها و برگهایشان
خو کرده
به خم
شدن و
لرزیدن مدام


3
تَک ، تَک ، تِپ
یک به یک

وزید و انداخت
سه سیب کال را
بر تکه خاک تیره ی محصور
در این زمین افق تا افق سبز

4
در افق
بر انحنای تپه ی کوچک
می لرزند
تک و توک
درختان گرفتار
درختان خو کرده به باد

5
و ذرتها آنقدر ماندند
تا زرد شدند و پلاسیدند

ذرتزار را حالا دیگر درو باید کرد
تا خوراک دامها شوند

«اینا خوردنی نیستن
غذای حیونان اینا»

این را نابوی چهار ساله گفت

6
هماهنگی

خانه ی سفید نیمه کاره
در کناره ی ده
بیشه ی سب تیره یِ روبه رو
و افق تا افق
علفزار سبز و تپه ماهورها و
گهگاهی تک یا دوسه درختی
زیر آسمان ابری
در معرض باد صبحگاه تابستان

یکجایی هم یکی دو پرنده ی نادیدنی می خوانند
لابلای درختان سیب ترش

هنوززود است
کودکان خوابند و مهمانها خوابند و صاحبخانه ها هم خواب

7
صبحگاه با صدای باد
در برگهای سیب آمد و
افق ، رفته رفته ، روشن شد

اما هنوز خوابند
بچه ها و مهمانها و صاحبخانه ها
در خانه یِ نیمه تمام ، آن پشت

پرنده ای نخوانده هنوز و
سیبی هم نیفتاده هنوز
در باغ سیب همسایه


8
مرغزار سبز
اینجا و آنجا
نزدیک و دور
لکه های زرد
لکه هایِ سپید
و آن دور ، در انتهایِ افق
حجم تیره ی درختان بیشه ی نزدیک

چه می خوانند
این پرندگان کوچک ناپیدا
در این ده کوچک افتاده در کناره ی شرق
با تنها خیابان و
با بامهای شیبدار اخرایی سفالهایش و
خانه های نیمه ویران رها شده اش ؟

9
تمام شب را
در حصار تاریکی
نشستند و چشم به شعله ها دوختند و از روزهای رفته ،
و از سالهای نیامده ،
حکایت کردند و
یکی
یکی
شب خوشی گفتند و
رفتند که بخوابند و سراسر شب
گوش به غوغای باد بسپارند

همه رفتند و فقط
گُر گُر اندک آتش ماند و ماند و
خاکستر شد و
آن ته ها
یواش یواش صبح آمد و
گوشه های آسمان را روشن کرد
باد آمد و خاکسترها را
پراکنده کرد

10
پرستواند این پرنده های کوچک
که بالای سرت
در آسمان ابری
میان باد می چرخند؟

می چرخند و جیک جیکشان
سوت باد و
سکوت علفزار را
پُر می کند

11
دفترچه را بر صندلی چوبی گذاشتم
سنگی بر دفترچه گذاشتم
و زدم به باد و
رفتم میان سکوت ناپایدار مرغزار

خب. اما حالا گمانم سوالی باقی میماند. واقعا بعد از نوشتن آن یادداشت اول مطلب که خیلی هم سعی کردم که سرد و گزارشی باشد ، نیازی به خواندن این شعر هست ؟ و اصلا میتوان اینها را شعر دانست ؟



بعد از مدتها که این وبلاگ به حال خودش رها شده بود سعی خواهم کرد که هفته ای یکبار هم که شده آنرا به روز کنم. حالاا اگر شد با شعری از خودم ، یا با ترجمه ی شعری یا تکه ای از داستانی ، نقدی ، چیزی خلاصه.



از سکوت دیروزها می ­افتد
قطره ­ای
به خالی خاموش­ ِ حالا
حالا که نمی ­داند
هنوز از دیروزهای ِ گمشده است یا
از فرداهای ِ نیامده ، رفته

می ­افتد اما قطره ای از سکوت
به شکل ِ سکوت
بر خالی ِ تهی
سکه ای سیاه و خرد است انگار
که می ­افتد
بر کلاه کهنه ی ِ دوره ­گردی
کنار ِ خیابان ِ تاریکی
به خوابی



صفحه اصلی